۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

من کشته شدم


با دستان تو ؛
کشته شدم!
بی آنکه قطره ای خون از گلویم بریزی.
*
مرا کشتی،
با یک نگاه،
یک آه
شاید به غمزه ای،
عشوه ای
و یا فریاد بی صدایی که از حنجره ات آمد، کشته شدم.
**
فریاد بی صدای تو،
مرا به سالهای بی صدایی ام کشاند
و با صدای بی صدای تو ....
***
مرا کشتی،
بی آنکه بخواهی دستت را به خونم بیالایی
شبیه قاتل ها نبودی،
حتی شبیه عربده کشانی که لاف جنایت می زنند.
****
بی صدا به سراغم آمدی،
آرام ماندی
و ذره ذره مرا با خود بردی،
من؛
 کشته ی صدای خاموش تو شدم.

                                            لینک این نوشته در سایت شعرنو کلیک کنید

۳ نظر:

پریا گفت...

یقین دارم
روزی کسی می آید
و مرا با خود می برد.
آنجا دیگر نباید غصه خورد .
آنجا دیگر نیرنگ نیست .
هر چه هست خودخودمان هستیم
بی هیچ تجملی و تظاهری
عریانی ذهنمان ما رابه ایمانمان می رساند
و در این تکامل محض
یقین دارم
کسی مرا با خود می برد
و او را با خود می برم
به آنسوی دریاها
و چه جزای شیرینی است با هم بودن
در آنجاست که محو می شویم
دیگر یکی شده ایم
حرف تو حرف من است
همه چیز یکی می شود . ..

farzin karegar گفت...

درود
قشنگ بو برار
گيلك بمني

بارونی گفت...

خیلی قشنگ بود عمو